بابا آب داد2

دهنگ

داشتم نگاه ميكردم....آسفالت پر از آب بود.
و من حسرت ميخوردم...تا ديروز منزلمون بدون دينام،آب ميرفت بالا اما حالا...انگار آب ديگه جون نداره كه به ما برسه...هي چي بگم!با ديدن اين آب(روي آسفالت) كلي خاطره ي بد تو  ذهنم اومد...دستمو بردم پايين زدم توي آب...بعدش يه مشت آب تو دستم جمع كردم با خودم گفتم"ديگه كاري از بابا هم برنمياد"
آخه همش شعار ميده پاي محركه كه ميشه خودشو ميزنه به اون ور...نمي دونم ما چرا همش از جلو قربون صدقه اش ميريم ولي بعد كه رفت كلي بد و بيراه بارش ميكنيم...كاري به بد و خوبش ندارم ولي چيزي رو حل نميكنه! بابا هميشه جاي خودشو داره،شان خودشو داره.شايدم ما از بابا يه بت ساختيم.ميترسيم يه جيزي بگيم اونوقت فردا بهمون طعنه بزنه و بگه"يادته اون روز بهم چي گفتي" بعدش كارمونو انجام نده.محلّمون نده.شايد حتي جواب سلاممونو نده.ميگي چه كار كنم.وقتي سيمم به آخر ميرسه قاط ميزنم.مثل الآن!
ولي خب بابا ميگه هميشه خودتو كنترل كن.بايد تو جامعه مدام نقش بازي كني و گرنه....
حواسم نبود...ديگه آبي تو مشتم نمونده ...بي خيال بابا...خدا بزرگه...



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





+نوشته شده در پنج شنبه 12 مرداد 1391برچسب:,ساعتتوسط حلف الفضول | |